داستان کوتاه: هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره! وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور،به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت!هر وقت بغلم می کرد می گفت:آرتورشاه،پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی. برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم،این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم،اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن،بدجوری بهش حسودیم میشد،اسمش سام بود،از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن من و سام تو همه
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت